محمدامین آقایی

مثل همان رسمم که نااهلم ولی بابم...

۴ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است

جاده گمراه


خواستم دل بکنم آه دلم بند نشد
برکه بودم تو شدی ماه دلم بند نشد

یک قدم فاصله تا یوسف مصری شدن است
چه کنم من ته این چاه دلم بند نشد

عقل گفته است بر این جاده ی گمراه مرو
عشق ای جاده ی گمراه دلم بند نشد

کوچ کردم که بیفتد ز سرم چشمانت
یادم آمد وسط راه دلم بند نشد

خواستم از قفس فکر و خیالت بروم
خواه ناخواه به اکراه دلم بند نشد

به هنرمندی چشمان تو سوگند نشد
خواستم دل بکنم آه، دلم بند نشد

#محمدامین_آقایی aminaghaeiiiii@

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدامین آقایی

شعر


به قلبم آمدی در یک غروب سرد پاییزی
دلم را برده ای با یک نگاه از بس دل انگیزی
.
شبیه چای میمانی درون یک شب برفی
پر از گرما پر از عطری تو از احساس لبریزی
.
خجالت آفت عشق است بگذارش کنار ای دوست
سکوتی میکنم تا تو بخوانی شعر یا چیزی...

#محمدامین_آقایی aminaghaeiiiii@

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدامین آقایی

پناه



پناه می برم از غم به دختری که خیالی است
به گیسوان پریشان دلبری که خیالی است

درون یک شب وحشی نشسته ام که بگویم
دوباره درد دلم را به خواهری که خیالی است

مدام وعده ی وصل تو می دهد حافظ
چقدر زجر کشیدم ز باوری که خیالی است

تمام دار و ندارم درون یک چمدان است
مهاجرم... مهاجر به کشوری که خیالی است
.
.
.
دوباره نقطه سر خط به رسم هرشب خود من
پناه می برم از غم به دختری که خیالی است...

#محمدامین_آقایی aminaghaeiiiii@

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدامین آقایی

عمق تنهایی

"عمق تنهایی"

قوی تر آمدم اما خداقوت به بازویت
که بردی لشکر قلب مرا با تار گیسویت

نمی دانم چه وردی خوانده چشمانت میان شهر
که هر جادوگری مانده است در تفسیر جادویت

شبیه شعر می ماند نگاه گرم و گیرایت
پر از اسرار پنهانی است چشمان هنرجویت

نمی دانم کجا آموختی علم قضاوت را
که هر جا بوده حق با من تو گفتی از ترازویت

تو آن سیلی و من آوار گیلانم تو می دانی
که هر دم غرق می گردم میان این هیاهویت؟

نمی دانم چه شد من فاتح مغرور ایرانی
قوی تر آمدم اما... خداقوت به بازویت

#محمدامین_آقایی aminaghaeiiiii@

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدامین آقایی